نوشته شده توسط : aliziraee

آخی ، یادش بخیر....

 

 

اون روز که گفت بیا قدر همو بیشتر بدونیم ، یه روز میاد که حسرت این روزارو میخوریم ها ....

منم مثل تموم دفعات قبل زدم زیرخنده و گفتم : کی تا اون موقع زنداس کی مرده.....

الان چند وقته داره از اون روز میگذره واون رفته....

تازه فهمیدم که من مرده ام و اون زنده.....

اما ای خدای مهربون چرا این برزخ تموم نمیشه

خدا کجایی.؟.؟.؟

خدا اصلا هستی؟

کفر نمیگم ، اما خداجونم برزخت که اینه جهنمت پس چیه؟چرا دارم میسوزم اما آتیشی نیست؟

ای خدا...

دیشب وقتی ستاره های چشمام عین شب شهاب بارون داشتند به انقراض موجودات زنده روی تفکرم  کمک میکردن و آسمون چشمام که دیگه هیچ فرقی با شب نداشت و می خواست به عمق تاریکی برسه٫ فقط یه چیز باعث شد که ازاون کابوس جون سالم به در ببرم اونم حس به تکرار دیداری بود که هیچ وقت نتونستم  لحضه به لحضه شودرک کنم.

کجاست اون چشمای گیرا....

کجاست آن حس زیبا...

کجاست آن گرمای وجود بدنش که سرمای زمستون رو برام تابستون عشق میکرد.

حالا کجاست؟؟؟؟؟؟؟

خدایا آماده باش که دارم پیشت ، باید جواب پس بدی؟به تموم سوال هام باید جواب بدی؟به تموم این کارات باید جواب پس بدی؟؟؟؟



:: موضوعات مرتبط: رزندگی یعنی .. , ,
:: بازدید از این مطلب : 167
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliziraee

 

 

 

بازم افکارم مثل همیشه مشوش شده ، نمیدونم چرا تا میام فراموشش کنم نمیشه.بایاد نگاهش تیغ ازقلبم میگذره و چنان دردی سراسر قلبم و میگیره که میخوام زمین رو با چنگ و دندون بکنم.هنوز عکسشو دارم ، هنوز شب نیست نگاهش نکنم ، هنوزلحضه نیست وقتی یاد صداش بیوفتم و قطرات شبنم عشق از گوشه چشم کم سوم از صورتم آروم لیز نخوره و نیاد پایین.

یعنی میشه زودتربمیرم؟

این حرفیه که بارها به خداگفتم اما کوجواب؟

یه روز به خداگفتم ازاین همه  غم غصه که من میخورم چی نصیبت میشه؟چرا حاضری این همه عذابم بدی؟چرا دلت میخواد همیشه شکستنی باشم ؟ بهش گفتم خدا جون گوش کن: اگه من قرار بود پیغمبر بشم و بخوام مثل محمد(ص)مردم رو ازعذاب جهنم بترسونم هیچ وقت دم از آتش وسنگ این حرف ها نمی زدم ، بهشون میگفتم هرکی قراره مجازات بشه فقط بک آلت مجازات داریم اونم عاشقیه....

هرکی بیشتر گناه کنه بیشتر عاشق میشه..

 

 

ساعت :3:04:10

 



:: موضوعات مرتبط: رزندگی یعنی .. , ,
:: بازدید از این مطلب : 137
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliziraee

 

 

 

 

هیچ کس ویرانی ام را حس نکرد

وسعت تنهاییم را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من

گرییه پنهانیم را حس نکرد

در "هجوم" لحضه های بی کسی

دردبی کس ماندنم را حس نکرد

آن که با آغاز من مانوس بود

لحضه پایانم را حس نکرد

 



:: موضوعات مرتبط: رزندگی یعنی .. , ,
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliziraee

 

زندگی ارزش بودن ندارد

زندگی ارزش سوختن ندارد

زندگی ارزش باختن ندارد

زندگی ارزش ماندن ندارد

زندگی ارزش ساختن ندارد

زندگی ارزش دیدن ندارد

زندگی ارزش با تو بودن ندارد

زندگی ارزش پیش تومردن ندارد

درزمانی که سراسر باختن پیش روست

زندگی ارزش زیستن ندارد....

 



:: موضوعات مرتبط: رزندگی یعنی .. , ,
:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliziraee

رنگ زندگی؟؟؟

وقتی دیروز نزدیکی های ساعت 6 بیدار شدم که شروع به خوندن درس بکنم یه حس و حال خاصی داشتم ، نمی دونم چرا اما داشتم با خودم سر یه موضوع کلنجار میرفتم ، شاید هم بخاطر خواب س.ک.س.ی بود که دیده بودم.اما در هر صورت شروع به درس کردم که پیغمبر کیه؟ امام کیه؟ حدیث ثقلین چیه؟ کمونیسم چیه؟....و از این چیزها دیگه.

ساعت نزدیکی های 11 بود که اثباب یه سفر خانوادگی به دل کوه رو جمع کرده بویم که حرکت کنیم ، که با مخالفهای همیشگی بابا رو به رو شدم که گفت بشین درست رو بخون اما من بی توجه رفتم نشستم پشت فرمون و ماشین رو روشن کردم.

بعد از 2ساعت رانندگی به مکانی ازبیابون رسیدیم که به پیر مرد روستایی برخورد کردیم و از اون آدرس رو خاستیم،این پیر روستایی که مسیرش با ما تقریبا یکی بودسوار ماشین شد و با ما آمد،توی راه این جوان پیر گذشته ، دست توی جیبش برد مقداری گیلاس تازه چیده شده گذاشت روی داشبوردبرای ماکه بخوریم.

در حالی که داشتیم دنبال منزل بستگان میگشتیم این پیر مرد با اون دل پاک و صافش همش میگفت:اگه پیدا نکردین که مهم نیست،میریم منزل ما،و وقتی بعد از کلی گشتن دنبال منزل بستگان و پیدا نکردن آنجا،حالا مگه این پیر مرد اجازه میداد ما بریم،آخه روستارو اشتباه رفته بودیم.

وقتی توی این جاده های سراسر زیبای و حس نزدیکی به خدا در حال رانندگی به اعماق تفکراتم میرسیدم در این لحضه یه جرغه مثل بادازجلوی چشم ذهنم میگذشت که میگفت: که چرا ما ازما جداییم.

رها شدن خوشه های نیمه خشکیده شدۀ گندم در مسیر بادها که همراه بود با صدای زیبای ترانه ای که با هم صدایی کندم ها و باد ها و یه حس نوشدن به انسان میداد و وادار میکرد ما را به تماشای رقصیدن این مراتع در دوردست ها لحضه ای کنار جاده توقف کنیم و به حضور خدا بنشینیم. نما یا دیدی که هرگز نمیتوان پاکی آن را در هیج کجای دیگر ببینیم.

وقتی صدای زیبای خواندن و رقصیدن چکاوک ها و بلبلان بیابانی چشم ما را به آن سمت خود سوق میداد به این فکر میکردم که رنگ زندگی ما چیست؟

بعد از رسیدن به مقصدو خوردن نهار و میوه و استراحت کوتاه برای قدم زدن در اعماق خدا، به راه افتادم.

باز هم وقتی قدم زنان به جلوتررفتم با زیبای های جالب تر روبرو شدم مثلا" وقتی که این دانه ها قرمزگیلاس رابه منزل خودشون میدیدی یا وقتی انگورهای جوان که خیلی کوچک و قابل خوردن نبودن و...میدیدی به این فکر فرو میرفتی که اینان برای زندگی چرا میجنگند؟و اما این چشمه زلال آبی که محکم ترین آدم ها هم 14 ثانیه توان نگه داشتن دست را در آن آب نداشته اند چگونه در این گرما پای به سفری هیجان انگیزمیگذاره؟

وقتی داشتم به سمت شهر حرکت میکردم به این فکر رفته بودم که وای بازم زندگی ماشینی؟ زندگی دیجیتالی ؟زندگی که توی اون هیچ کس به هیج کس رحم نمیکنه؟زندگی که سراسر شهوت و خودستیزیه؟خدایا؟خدایا؟

رنگ زندگی من به رنگ خداست

مال شما چطور؟؟؟

اگه میتونی جوابشو تو بم بده خواننده و بازدیدکننده عزیز....

 

 



:: موضوعات مرتبط: رزندگی یعنی .. , ,
:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliziraee

وقتی  از کارهای عادی روزانت که خوندن و نوشتن یه سری درسهای مزخرف دانشکاهیه که ازهر صد کلمه اش دوتاش به دردت نمیخوره و تازه بعد از کلی تلاش و شب نخوابی نمره درست و حسابی به بهانه شلوغ بودن سر کلاس بهت نمیدم ٬ دست میکشی تازه میفهمی مزه استراحت کردن چیه.

بعد از اتمام امتحانهاو ترم دانشگاه و از آنجایی که من عادت به بی کاری ندارم تصمیم گرفتم ماشینمو ور دارم و برم در آژانس تا کمی وقتم بگذره.اما دریغ از این که دارم با یه هیاهوی تازه آشنا میشم که دردخودشو داره.توی این داستانهای دنباله دار میخوام چندتا تجربه رو به شما بدم که آویزه گوشهاتون بشه.

حالا نوبت من شده تا بعد گرفتن آدرس برم دنبال مسافرم و برسونمش به مقصد:

این بار رفتم سراغ یکی از مشتری های همیشگی که یه دختر خانم بیست ساله با عموی چهل و هشت یا شاید بیشترساله بود.در ابتدای عمل که مجبور بودم به امر خودشون رانندگیم تبدیل بشه به خلبانی آخه یه کم عجله داشتن(اینم از شانس ماست که هرکی به تور ما میخوره واسه رفتن عجله داره).بعد از این که به عکاسی رسوندمشون در کمترین زمان ممکن متوجه شدم که خانم جوان در صدد ازدواج است و داره آماده بشه تا بره محضربرای خواندن صیغه عقد.

اما غافل از این که عموی ایشون قصد داره این خانم محجبه روبه عقد موقت یا صیغه موقت یه آقا پسر در بیاره تا بعد ازانجام تحقیقات به این آقا پسر جواب بدهند.

 

حالا بحث از اینجا شروع میشه که آهای آقای عموی این خانم ٬ مگه تو غیرت نداری؟که داری دستی دستی برادر زاده ات را به فنا می سپاری.اشتباه برداشت نشه فنا شدن نه بخاطر ازدواج به خاطر این محبتی که داری در دل این دو دختر و پسر به صورت ناخاسته وارد میکنی.حالا زدیم و شاید که این شازده پسر معتاد یا خلافکار از باب در امد.شما بیجا میکنی باعث میشی این دو به هم دل ببندند.

این رسم و رسومها تا کی باید به ما حاکم باشندوتاآخر از ما سواری بگیرند.مگر چه ایرادی داره که اینها بدون دل بستن به شناخت اولیه برسند؟یا باهم یه ارتباط دوستس جدا ازخانواده داشته باشند٬آقای عمو آیا نمیدونی وقتی دونفر جدااز خانواده با هم آ شنا بشوند زودتر به شناخت کامل میرسند٬و تنها دلیل این ماجرا به زمانی برمیگردد که هیچ پسر و خانم تازه وارد در یک اقوام جدیدنمیتونند اون جور که دوست دارند برخورد کنند ژس یه ماسک روی صورت خودشون میکشندوتا سالها این ماسک رو روی صورت نگه میدارند اما ناغافل از این که وقتی این ماسک از چهره برداشته بشه و اون چهره اصلی نمایان بشه چه فاجعه هایی ممکنه رخ بده که بدترنش طلاق است.

وقتی به درب خونه رسیدم و کرایه را گرفتم نیم نگاهی به این خانم انداختم و از ته دل آهی کشیدم که خداوندا خوشبخت شون کن.



:: موضوعات مرتبط: رزندگی یعنی .. , ,
:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliziraee

این روزها کمی سر در گم شدم که ببینم خدا کجاست ؟ و چی کار میکنه؟شاید به قول یه سری نشسته و داره به بنده هایی که خلق کرده نگاه میکنه و هواشونو داره یا به قول عده ایی پسرش رو فرستاده بین ما و...

اما مهمترین چیزی که بزرگترین مشغله ذهنیم بود این بود که همگیه این عده باصراحت به رحمانیت خدا ، پروردگار ، یهوه و...کسی که این روزها بین ما دیگه نیست اسرار داشتند و این موضوع خیلی برام جالب شد که مخچه فلسفیم به کار بیوفته و یه سری تخیلات و خرافات رو کنار بزارم روی یه خط سیر راست ذهنیم قدم بزنم و فکرم رو باز کنم.

شاید همگی قصه یا داستان میوه ممنوعه رو شنیده باشیدبسیار عالی پس لحن نوشتن رو عوض میکنم و سراغ کتابت میرم.

شرم آور است که خدا این روزها یا در دنیای امروزی میان ما وجود ندارد چون اگر وجود داشت ما همگی الان در بهشت بودیم  و او"خدا "درگیر خواسته ها،تمایلات،استیناف ها ،منهیات و آرای اولیه میشد.آن وقت می بایست در محکمه های گوناگون ، تصمیمش را برای شکستن یک قانون مستبدانه توجیه میکرد که هیچ ریشه ای در علم حقوق نداشت:

"تو از درخت دانش خوب و بد نخواهی خورد".

اگر نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد،چرا درخت را در وسط باغ گذاشته بودو نه در بیرون دیوارهای بهشت؟؟

اگراز من بخواهنداز آدم و حوا دفاع کنم بی تردیداو را به بی توجهی اجرایی محکوم میکردم ،چون علاوه بر کاشتن درخت در جای نادرست ، نتوانسته بود آن را توسط دیوارها و تابلوهای هشدار دهنده محافظت کند،و بدین ترتیب همه در معرض خطر قرار گرفته بودند.

همچنین میتوانم او را متهم به تشویق اقدام جرو بکنم ، چون جای دقیق درخت را به آدم و حوا نشان دا ده بود.اگر چیزی نمی گفت ، نسل پشت نسل روی این زمین خاکی میگذشت ، بدون آن که هیچ کس توجهی به میموه ممنوعه بکند ، چون درخت در جنگلی پراز درخت های مشابه بودو بنابر این ارزش خاصی نمی یافت.

اما شرایط کاملا" فرق میکرد.او قانونی وضع کرده ، و سپس راهی یافته بود تا شکستن آن را وسوسه کند ، فقط برای این که تنبیه خلق شود.

کجای این عدالت است؟؟؟

 



:: موضوعات مرتبط: رزندگی یعنی .. , ,
:: بازدید از این مطلب : 164
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد