رنگ زندگی؟؟؟
وقتی دیروز نزدیکی های ساعت 6 بیدار شدم که شروع به خوندن درس بکنم یه حس و حال خاصی داشتم ، نمی دونم چرا اما داشتم با خودم سر یه موضوع کلنجار میرفتم ، شاید هم بخاطر خواب س.ک.س.ی بود که دیده بودم.اما در هر صورت شروع به درس کردم که پیغمبر کیه؟ امام کیه؟ حدیث ثقلین چیه؟ کمونیسم چیه؟....و از این چیزها دیگه.
ساعت نزدیکی های 11 بود که اثباب یه سفر خانوادگی به دل کوه رو جمع کرده بویم که حرکت کنیم ، که با مخالفهای همیشگی بابا رو به رو شدم که گفت بشین درست رو بخون اما من بی توجه رفتم نشستم پشت فرمون و ماشین رو روشن کردم.
بعد از 2ساعت رانندگی به مکانی ازبیابون رسیدیم که به پیر مرد روستایی برخورد کردیم و از اون آدرس رو خاستیم،این پیر روستایی که مسیرش با ما تقریبا یکی بودسوار ماشین شد و با ما آمد،توی راه این جوان پیر گذشته ، دست توی جیبش برد مقداری گیلاس تازه چیده شده گذاشت روی داشبوردبرای ماکه بخوریم.
در حالی که داشتیم دنبال منزل بستگان میگشتیم این پیر مرد با اون دل پاک و صافش همش میگفت:اگه پیدا نکردین که مهم نیست،میریم منزل ما،و وقتی بعد از کلی گشتن دنبال منزل بستگان و پیدا نکردن آنجا،حالا مگه این پیر مرد اجازه میداد ما بریم،آخه روستارو اشتباه رفته بودیم.
وقتی توی این جاده های سراسر زیبای و حس نزدیکی به خدا در حال رانندگی به اعماق تفکراتم میرسیدم در این لحضه یه جرغه مثل بادازجلوی چشم ذهنم میگذشت که میگفت: که چرا ما ازما جداییم.
رها شدن خوشه های نیمه خشکیده شدۀ گندم در مسیر بادها که همراه بود با صدای زیبای ترانه ای که با هم صدایی کندم ها و باد ها و یه حس نوشدن به انسان میداد و وادار میکرد ما را به تماشای رقصیدن این مراتع در دوردست ها لحضه ای کنار جاده توقف کنیم و به حضور خدا بنشینیم. نما یا دیدی که هرگز نمیتوان پاکی آن را در هیج کجای دیگر ببینیم.
وقتی صدای زیبای خواندن و رقصیدن چکاوک ها و بلبلان بیابانی چشم ما را به آن سمت خود سوق میداد به این فکر میکردم که رنگ زندگی ما چیست؟
بعد از رسیدن به مقصدو خوردن نهار و میوه و استراحت کوتاه برای قدم زدن در اعماق خدا، به راه افتادم.
باز هم وقتی قدم زنان به جلوتررفتم با زیبای های جالب تر روبرو شدم مثلا" وقتی که این دانه ها قرمزگیلاس رابه منزل خودشون میدیدی یا وقتی انگورهای جوان که خیلی کوچک و قابل خوردن نبودن و...میدیدی به این فکر فرو میرفتی که اینان برای زندگی چرا میجنگند؟و اما این چشمه زلال آبی که محکم ترین آدم ها هم 14 ثانیه توان نگه داشتن دست را در آن آب نداشته اند چگونه در این گرما پای به سفری هیجان انگیزمیگذاره؟
وقتی داشتم به سمت شهر حرکت میکردم به این فکر رفته بودم که وای بازم زندگی ماشینی؟ زندگی دیجیتالی ؟زندگی که توی اون هیچ کس به هیج کس رحم نمیکنه؟زندگی که سراسر شهوت و خودستیزیه؟خدایا؟خدایا؟
رنگ زندگی من به رنگ خداست
مال شما چطور؟؟؟
اگه میتونی جوابشو تو بم بده خواننده و بازدیدکننده عزیز....
:: موضوعات مرتبط:
رزندگی یعنی .. ,
,
:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13